محمدپرهاممحمدپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 3 روز سن داره

نفسمون پرهام

0413

یادداشت بیست و دوم

1391/7/12 9:17
نویسنده : مرجان
197 بازدید
اشتراک گذاری

اول سلام

 

اینبار به خدای خوب ومهربونم سلام میکنم که این مدت کلی هوامو داشته چون نینی گلم ، پسر قشنگم ، محمد پرهام نازم خدا رو شکر بسلامتی بدنیا اومده و هر روز صبح بهش سلام میکنم ، امروز پسر گلم دقیقا ۲ ماه و ۲۰ روز سن داره ، خیلی دلم میخواست زودتر از اینا بیامو خاطره زایمانمو که کلی جریانات هم داشت اینجا یادداشت کنم ولی واقعا وقت نکردم انقدر تو این مدته بعد از زایمانم مشغله داشتم چه بخاطر رسیدگی به کوچولو و چه مشغله فکری که اصلا فرصت نشد بیام.

بنام خدای خوب و مهربون

 همونطور که تو پست قبلی گفتم  بعد از روز شنبه ۱۷ تیر ماه و اتفاقی که حین خوندن نماز صبح رخ داد و دکتر به من گفت که همین یکی دو روزه زایمان میکنی ما دیگه کلا خانوادگی در حالت آماده باش بسر میبردیم طوریکه علاوه بر حامد بیچاره که در طول روز چند بار با استرس بهم زنگ میزدو حالمو میپرسید مامان خودم ، مریم و مادرشوهرم هم یکی دو بار زنگ میزدنو میپرسیدن: حالت خوبه؟ درد نداری؟خداییش انقدر که دیگران استرس داشتن خودم استرس نداشتم و دیگه این اواخر این احوالپرسیهای مکرر اذیتم میکرد. هر چند که تقریبا در تمام ماه اخر من دردهای گاه و بیگاه داشتم ولی این اواخر انقباضهای ناگهانی و اون احساس که نینی میومد یه سمت شکمم و خودشو مچاله میکرد و فشار میاورد هم اضافه شده بود این حالتها ادامه داشت و وقتی دو سه روز از شنبه گذشت و خبری نشد دیگه داشتم خودمو اماده میکردم برای تاریخ سزارین که دکتر برای شنبه ۲۴ تیر ماه برام تنظیم کرده بود ولی هرچند که خودم دائما سر نمازم دعا میکردم که خدایا من دلم نمیخواد تو کارت دخالت کنم کاش خودت واسه اومدنه نینی پیشقدم بشی و گرچه من نوع زایمان رو طبیعی انتخاب نکردم لااقل زمانش همون زمان طبیعی باشه و فرزندم کاملا رسیده باشه  روز جمعه ۲۳ تیر در حالیکه برنامه داشتم آخرین کارهامو قبل از سزارین شنبه انجام بدم و بر اساس برنامه ام کلی کارهای نظافتی خونه و اماده کردن وسایل پذیرایی و حمام کردن خودمو... رو گذاشته بودیم و قرار بود تا مامان و مریم بیان خونمون تا بهم کمک کنن از خواب بیدار شدم برای خوندن نماز صبح،طبق معمول اون ۹ ماه بارداری، اذان و اقامه گفتم نمازمو خوندم و بعد از تسبیحات حضرت زهرا از خدای مهربونم و بیبی دو عالم ،مادر ۱۴ معصوم حضرت زهرا (س) طلب کمک و یاری کردم و باز ته دلم بخدا گفتم کاش قبل بیمارستان رفتنه من خودت یه کاری بکنی،خوب یادمه بعد بلند شدم و از کنار لیست کارهام که روز میز جلوی راحتی بود رد شدمو رفتم و دوباره خوابیدم حدود ساعت ۷.۵ صبح بود که تو خواب یهو صدای ضعیف ترکیدن مثل ترکیدن بادکنک آدامس شنیدم و یهو متوجه جریان ابی شدم که لباس زیر و بعد پامو خیس کرد اول فکر کردم مثل سری قبل فقط مقداری ترشحه و خواستم زود از جام بلند شم برم دستشویی که دیدم نشستن همانا و شدید شدن جریان اب خروجی همانا فهمیدم که اینار با سری قبل خیلی فرق میکنه و قطعا کیسه ابم سوراخ شده پس به ناچار سریع حامد از خواب بیدار کردمو بهش گفتم چی شده، حامد طفلکی تمام این یکی دو ماه اخر برای اینکه من راحتتر باشم پایین تخت روی زمین  میخوابید، بیچاره علیرغم همه آمادگیهایی که از قبل براش ایجاد کرده بودم و همه این دست موارد و پیشبینی کرده بودم بشدت هول شده بود اما در عین حال همش تلاش میکرد منو دلداری بده همش میگفت" نگران نباش قربون شکلت هیچی نیست اصلا نترس"  در حالیکه من اصلا نترسیده بودم و ته دلم خیلی هم خوشحال بودم هم بخاطر اینکه خدای مهربون خواسته دلمو شنیده بود و هم اینکه بزودی پسر گلم حاصل ۹ ماه تلاشمو میدیدیم، حامد در همون حال با مریم و مامان خودش تماس گرفت و خبر داد چه اتفاقی افتاده خلاصه شدت آبریزش انقدر زیاد بود که با هر تکونی که میخوردم وحشتناکتر میشد و من فهمیدم که کیسه ابم سوراخ نه ، که ترکیده چون من خونده بود بودم که با سوراخ شدنش اب قطره قطره خارج میشه و باید زود به بیمارستان برم ولی ابریزش من خیلی شدید بود، یکم نگران شدم نکنه خروج بیشتر اب واسه نینیم خطرناک باشه پس چون نمیتونستم با اون وضعیت راه برم به حامد گفتم که به اورژانس زنگ بزنه تا منو به حالت دراز کشیده ببرن آخه تو همون مدت کوتاه هم همه لباسام و پتو و ملحفه تخت و حتی تشک تخت خیس شده بودو نوار بهداشتی هم اصلا جوابگو نبود دیدم اگه بخوام راه بیفتم ، خونه و کل مسیرو خیس میکنم پس بهترین راه اورژانس بود بماند که اونا اول گفتن نمیان چون بیمارستانی که میخوام برم دولتی نیست. اما بعد از قطع شدنه تماس نمیدونم خدا بدلشون انداخت یا چی شد که دوباره خودشون تماس گرفتنو گفتن باشه میایم و بیمارو میبریم همون بیمارستانی که خواستید. خلاصه من با برانکارد از پله های آپارتمان رفتم پایین و منو رسوندن بخش اورژانس بیمارستان، حامد هم پشت آمبولانس در حالیکه ساک وسایل و پوشه مدارک پزشکیمو برداشته بود با ماشین خودمون اومد وقتی با برانکارد وارد بخش اورژانس بیمارستان شدم  مریم و مادرشوهرمو دیدم که اونجا منتظرن با دیدنشون خوشحال شدم ولی از شدت هیجان نتونستم زیاد حرف بزنم البته سریع منو به بخش زایمان طبقه پایین بردن اونجا هم که فقط مریم تا دمه در تونست بیاد اجازه ندادن بیاد داخل اونجا ماماهای کشیک اومدن سراغم و من جریانو گفتم بعد یکیشون گفت برو بخواب بیام معاینه ات کنم زود گفتم من سزارین میخوام دیگه معاینه واسه چیه؟ آخه چیزای بدی در مورد معاینه ماماها شنیده بودم و ضمنا یه بار دیگه هم چند روز قبل تجربه اش کرده بودم یکی از ماماها که خیلی جدی بود گفت لازمه باید مطمئن بشیم جفت بیرون نیفتاده باشه خلاصه اول یکیشون که مهربونتر بود اومد تا معاینه ام کنه ولی انقدر شدت ابریزشم زیاد بود که کامل موفق نشد و اون یکی جدیه اومد و خلاصه بعد از تحمل درد زیاد معاینه گفت مشکلی نیست طبیعی میخوای یا سزارین با تردید گفتم سزارین و رفت با دکترم تماس گرفتو جریانو گفت خیلی نگران بودم که دکترم نتونه بیاد چون بار اخری که رفتم ویزیت گفت این هفته مراسم دخترشه و سرش خیلی شلوغه، خلاصه بعد از تماس متوجه شدم دکتر گفته تا ۲ ساعت دیگه میاد و کلی خیالم راحت شد فقط به ماما گفتم ۲ ساعته دیگه دیر نیست مشکلی واسه بچه پیش نمیاد؟؟؟ که تازه اونجا فهمیدم بعد از پاره شدن کیسه اب و خروج  کامل مایع آمونیوتیک بچه ۸-۱۰ ساعت هم بدون مشکل میمونه پس باز خیالم راحتتر شد بعد از من یه دختر دیگه هم که سزارینی بود و دکترش اون روز بهش وقت عمل داده بود اومد اونجا و یکم با هم صحبت کردیم در کل چون روز جمعه بود بیمارستان خلوت بود ،خلاصه بهمون لباس (گان و شلوار) دادن که بپوشیم لباسامو به کمک خانومه خدمه ای  که بود در اوردم بعد اون روی شکممو شیو کرد کاری که خودم تصمیم داشتم تو حمام نهاییم اون روز انجام بدم ولی نشد خلاصه اماده شدم تا دکترم برسه،فکر میکنم تمام یا بیشتر اب اطراف جنین خارج شده بود چون دیگه دردهای شبیه دردهای پریود و نسبتا شدید ولی قابل تحمل هر چند دقیقه بسراغم میومد وقتی میگرفت بیاد همه کسایی که طبیعی زایمان کردنو میشناختم افتادم با خودم گفتم  نکنه راحت بتونم طبیعی زایمان کنم این شد که اون ماما مهربونه رو صدا زدم بهش گفتم ببین من دردام شروع شده بنظرت میتونم طبیعی زایمان کنم؟ که در جوابم فقط بهم گفت دکترت تو کارتت نوشته جنین درشت، ممکنه درد طبیعی رو هم بدی و نهایتا سزارین بشی  پس از اول بری واسه سزارین بهتره . من دیگه حرفی نزدم و توی سکوت شرایط تحمل کردم توی اتاقی که بودم ساعت ندیدم ولی فکر کنم حدود ۹.۵ بود که اومدن دنبالم و گفتن دکترت اومده و منو با اسانسور بردن طبقه بالا اتاق عمل ، اب که از شکمم خالی شده بود حس عجیبی تو شکمم داشتم شکمم نرمتر شده بود و کمی خوابیده بود خلاصه اونجا دکترمو دیدم خیلی مختصر باهم سلام واحوال کردیم بعد پرستارها منو به تخت اصلی جراحی منتقل کردن  و بعد از مدتها به پشت خوابیدم چون تمام این ماههای اخر فقط روی پهلوهام میخوابیدم تو کمرم بشدت احساس درد میکردم، به اهالی اتاق عمل گفتم ولی اونا گفتن تحمل کن الان بیهوش میشی و دردت بر طرف میشه ولی درد شدیدی بود و خیلی اذیتم میکرد بعد دست و پاهامو بستن  و سوند وصل شد که بر خلاف ترسی که ازش داشتم درد زیادی احساس نکردم بعد دستگاه فشار سنج و آنژیوکت و این چیزا و در اخر هم شکمم ضد عفونی شد . تو این فواصل ازم در مورد جنسیت بچه ام و اینکه اسمشو چی میخوام بزارم پرسیدن و بعد خودشون در مورد مراسم دختر دکترم که انگار اونام دعوت بودن شروع به صحبت کردن و متخصص بیهوشی که یه اقا بود اومد بالا سرم اونم چندتا سوال پرسید بعد در اخر دکترمو تو اتاق دیدم که اومد و با لبخند ازم پرسید خوبی که گفتم آره و بعد دیگه هیچی نفهمیدم اصلا یادم نیست چطوری بیهوش شدم بعد از بهوش اومدن اولین چیزی که یادمه جابه جایی از روی یه تخت به یه تخت دیگه بود و تازه درست یادم نیست اون جابه جایی کجا بود تو بخش تو اتاق خودم بود یا جای دیگه ای بود. بعد از بهوش اومدن هم بیشترین چیزی که اذیتم میکرد  همون درد کمرم و بعد خشکی گلوم بود ولی بزارین از سختیهاشو مختصر کنم و بجاش از حس عجیب و وصف نشدنی بگم که وقتی پسرمو دیدم بهم دست داد وایییییییییییی خدای من  واقعا نمیتونم توصیفش کنم و همش جمله فتبارک ا... احسن الخالقین تو ذهنم میومد با دیدنش واقعا میشد به عظمت خداوند پی برد واقعا تولد یک انسان، معجزه است و معجزه ای بسی بزرگ که شاید چون زیاد تکرار میشه گاهی توجه نمیکنیم ، همه روزهای بارداریم و حرفهایی که وقتی تو شکمم بود باهاش میزدم به ذهنم میرسید بهش میگفتم یعنی میرسه روزی که صورت نازتو ببینم و ... و حالا آرزوهام محقق شده بود پرستار زود گذاشتش روی سینه ام تا شیر بخوره و خدا میدونه بااین کار چه آرامشی به من و بعد انگار به نینی منتقل شد چون وقتی روی سینه ام یا کنارم بود خیلی آروم بود ولی وقتی ازم دورتر میشد و توی اون تختش میزاشتنش بیتابی میکرد خدا روشکر تجربه خیلی خوشی بود هر چند که من بعد از عمل خیلی اذیت شدم ، دکترم کارش حرف نداشت و من روز اول خوب بودم ولی وقتی فردای زایمان قرار شد از تخت بیام پایین به تب و لرز وحشتناکی افتادم که باعث شد مرخصم نکنن و ۲ شب اضافه تر بیمارستان بمونم و انواع ازمایشات و سونو بشم که مطمئن بشن از عفونت نیست اخر سر روز ۴ با مسئو لیت خودمون از بیمارستان مرخص شدم و معلوم شد تبم فقط از شیری بود که تو سینه هام جمع شد بود و خارج نشده بود که وقتی روز آخر بیمارستان شیردوش برقی اورد و شیرم دوشیده شد تبم هم قطع شد و خوشبختانه بعد از خونه اومدن دیگه هیچ مشکلی هم نداشتم ، بخیه هام هم خیلی زود خوب شد و شیرم هم سرازیر

هرچند تو اون چند روز تب و لرز هم خودم و هم همسری و هم کل خونواده خیلی استرس و اضطراب رو پشت سر گذاشتیم ولی در مقابل هدیه بزرگی که خدا بهمون داد هیچه و همش نوش شد فدای یه تار موی پرهام گلم

در اخر فقط میتونم بگم:  " شکرت خدای مهربون "

اولین عکس بعد از تولد

اولین عکس

گل پسر مامان روز اول تولد

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (1)

mina
24 اردیبهشت 92 15:13
hezar mashla takmil shodin